زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

سه ماه گذشت...

سلام پسر گلی مامان، عمر مامان، نفس مامان ، امروز 104 روزه شدی گل مامان ایشالا 120سالگیت پسرم، اینقد سرگرم تو شدم که دیگه نه وقت میکنم اینجا برات پست بذارم نه اینکه خاطراتتو بنویسم میدونم که بعدا حسرت میخورم ولی چه کنم خیلی سرم شلوغه، بابات وقتایی که خونه اس تورو کمکم میگیره تا من کارامو بکنم ولی وقتی نیست باید خودم هم کارامو بکنم هم مواظب نفس خودم باشم، الهی قربونت برم روز به روز بزرگتر میشی و دل مامان بابا رو بیشتر میبری، تو یه فرشته کوچولویی، هنوز باورم نمیشه که مامان شدم وقتی تورو کنار خودمون میبینم کلی خداروشکر میکنم که همچین پسر نازو سالمی به ما داده...

سه روز پیش یعنی 6 اسفند واسه اولین بار جغجغه رو تو دستت نگه داشتی دفه های قبل که میدادمش تو دستت مینداختیش زمین، امروز برای اولین بار خنده ی صدادار زدی همیشه خنده هات صدا نداشت، از وسطای دو ماهگیتم انگاری میخوای با مامانی حرف بزنی همش میگی اُ اُ یا میگی اَغو اَغو، ای جونم به فدای تو لحظه شماری میکنم واسه مامان و بابا گفتنت، دوس زود 6ماهه بشی بهت حریره بدم بخوری تازه تا اون موقع میتونی بشینی، آخی جیگر منی تو، تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود:-)  این یه ضرب المثل قدیمیه، الهی که هیچوقت غم نبینی مامانم...

امر‌وز مامانی پیتزا درست کرد شیر پیتزا داشتی :-D 


سلام عمر مامانی، امروز 76 روزه شدی، امیدوارم حالت خوب خوب باشه و گرد غمو ناراحتی به صورت ماهت نپاشیده باشه، الان که دارم این پستو برات میذارم شیرتو خوردی و تو بغلم خوابت برده امروز همش همراهت خوابیدم به کارای خونه نرسیدم تازه ناهار آماده کردم، تو دیگه بزرگ شدی قربونت برم واسمون میخندی مث فرشته ها، وقتی میخندی انگار که دنیارو به منو بابات میدن، لذت داشتن و بودن تورو با هیچ لذتی تو دنیا نمیشه عوض کرد، اولین بار با وجود تو معنی اشک شوقو فهمیدم، وقتی خندیدی و از اون نگاه خوشگلا بهم انداختی از شدت خوشحالی اشک از چشمام جاری شد اینقد نفس شدی برای ما که نمیتونم بگم، زبان قاصره از گفتن عشق منو بابات به تو، تو همه چی ما شدی عشقم، خیلی دوست داریم، من دیگه برم دوباره بیدار شدی و مث اینکه بازم شیر میخوای الهی فدات شم مامانم، میبوسمت....

28 روزگی

سلام گل پسر مامان امروز وارد 28 امین روز زندگیت شدی تو این مدت وقت نکردم بیام پست بذارم از بس سرگرم خودتم بچه ی بی آزاری هستی ولی خوب زحمت بچه خیلی زیاده از وقتی تو اومدی پسرم همه چی رو تحت الشعاع قرار دادی زندگیمون خیلی عوض شده درسته که مثل قبل آزادی نداریم ولی اینقد عزیز و شیرین هستی که اصلا تو خونه موندن به خاطر تو برام سخت نیست کنار تو بودن برام شیرینترین لحظه ها شده همچنین واسه بابات بابایی سرکار که میره کلی دلتنگت میشه بابات خیلی دوست داره و خیلی ام تو بچه داری کمکم میکنه واقعا که خدا برای منو تو نگهش داره بابات بهترین همسر دنیا و بهترین بابای دنیاست :) الان تو خوابیدی و من از فرصت استفاده کردم اومدم پست بذارم امیدوارم که امروز بذاری من غذا درست کنم چند روزه که داریم غذای بیرون میخوریم آخه تو نمیذاری مامانی الهی فدات شم نفس کوچولوی خودم 

خیلی نسبت به روزای اول رشد کردی پسری تشکت دیگه داره برات کوچیک میشه وزنتم شده 4 کیلو ایشالا زود زود بزرگ میشی مامانم

اینم عکسای نفس خودم قربونت بشم مامانی:





تولد نفس

سلام نفس مامان، الان که دارم این پستو مینویسم  دقیقا یک هفته اس که تو پا به این دنیا گذاشتی، هفته ی گذشته 25 آبان 93 روز یکشنبه ساعت 5:45 بعدازظهر تو به دنیا اومدی هفته ی پیش این موقع داشتم از درد به دکتر  و پرستارا التماس میکردم کمکم کنن و دوتا مامان بزرگت و خالت کنارم بودن منم از شدت درد دستشونو گاز میگرفتم، خیلی دردای وحشتناکی بود بابا جونتم تو راه بود، مامانم ولی خدارو شکر به خیر گذشت و تو و من بعد از زایمان صحیح و سالم بودیم و نمرده بودم :-)  ولی از لحاظ روحی و جسمی فشار وحشتناکی بهم اومد تا چند روز بعد از زایمانم احساس میکردم کمرم داره لق میخوره:-(  و از لحاظ روحی ام خیلی ضعیف شدم ولی با وجود بابای مهربونو دوست داشتنیت زود خوب میشم بابات بهترین مرد روی زمینه، تورو خیلی دوس داره مامانی شبا تورو نگه میداره تا من بخوابم، پوشکتو عوض میکنه خوابت میکنه و خیلی کمک حالمه حالا دیگه به شیر دادن عادت کردم و توام شیر خوردنو یاد گرفتی دو شب پیش که میشد شب شیشه ی تو بند نافت افتاد خیلی خوشحال شدیم اون شب مامان بزرگات حمومت کردن و داشتن پوشکتو عوض میکردن فردا یا پسفردا میخواییم برگردیم خونمون تا امروز خونه ی پدربزرگت بودیم همه عاشقتن پسرم، به زندگیمون رنگ تازه ایی بخشیدی، تو نفس منو بابایی شدی...

اینم عکس زمان تولدت وقتی بدنیا اومدی وزنت 2830 گرم بودی: