زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

8 ماهگی

سلام گل پسر مامان، عشق مامان، انشاالله که خوب خوب باشی دورت بگردم، پسرم اصلا وقت نمیکنم بیام برات پست بذارم آخه همش مشغول توام کوچولوی من، کلا آرزوی یه خواب پیوسته به دلم مونده البته فدای سرت، آخه من قبلا خیلی میخوابیدم ولی به کارامم میرسیدم ولی الان ریتم زندگیم عوض شده عشق کوچولوی من، ایشالا زودی بزرگ شی مرد بشی، تا یکی دو ماه پیش همش دوس داشتی بری بغل بابات آقا باباتم همه جا پُز میداد که به من وابسته اس ولی الان شدیدا به مامانی وابسته شدی  الهی قربونت بشم مادر، عاششششقتم، روز به روز شیرینتر و با نمکتر میشی روز به روز نفستر میشی، دیگه تیکه ایی از وجود منو بابایی، به من میگی دَدَ، بابا ام که از خیلی وقته میگی حدودا 4ماه و نیم داشتی، راستی آخرای فروردین رفتیم مشهد البته چهار روز اونم با هواپیما، با هیچ وسیله نقلیه ی دیگه ایی امکانش نبود به خاطر تو، خلاصه مشهدم رفتی پسرم ولی خیلی اذیت شدی درست شیر نمیخوردی درست نمیخوابیدی، الهی بمیرم برات مامانم لاغرم شدی، همسفرمونم عمو محمد دوست بابات و خانمش بودن سفر بدی نبود، بالاخره واکسنات فعلا تا 1 سالگی تموم شدن، خدا روشکر واکسن 6 ماهگیت که 25اردیبهشت زدیم خیلی اذیت نشدی، بابات اومد رفتیم واکسنتو زدیم پیش عمه ی بابات که تو مرکز بهداشته، الهی فدات شم از وقتی که به غذا خوردن افتادی وزنگیریت کم شده، فرنی و حریره بادوم اصلا دوس نداری اوایل با قطره چکون بهت میدادم ولی الان دیگه دوس نداری، وروجک مامان دلت میخواد همه چی بخوری به جز غذایی که واسه خودت درست میکنم از غذاهای ما که خوب میخوری، فدات بشم خیلی حرف زدم، تا بیدار نشدی من بگیرم بخوابم، خیلی دوسِت دارم مامانم، مواظب خودت و خوبیات باش....

نظرات 1 + ارسال نظر
. یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 01:10 http://www.hghkh.blogsky.com

همیشه شادو سلامت باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد