زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

تولد نفس

سلام نفس مامان، الان که دارم این پستو مینویسم  دقیقا یک هفته اس که تو پا به این دنیا گذاشتی، هفته ی گذشته 25 آبان 93 روز یکشنبه ساعت 5:45 بعدازظهر تو به دنیا اومدی هفته ی پیش این موقع داشتم از درد به دکتر  و پرستارا التماس میکردم کمکم کنن و دوتا مامان بزرگت و خالت کنارم بودن منم از شدت درد دستشونو گاز میگرفتم، خیلی دردای وحشتناکی بود بابا جونتم تو راه بود، مامانم ولی خدارو شکر به خیر گذشت و تو و من بعد از زایمان صحیح و سالم بودیم و نمرده بودم :-)  ولی از لحاظ روحی و جسمی فشار وحشتناکی بهم اومد تا چند روز بعد از زایمانم احساس میکردم کمرم داره لق میخوره:-(  و از لحاظ روحی ام خیلی ضعیف شدم ولی با وجود بابای مهربونو دوست داشتنیت زود خوب میشم بابات بهترین مرد روی زمینه، تورو خیلی دوس داره مامانی شبا تورو نگه میداره تا من بخوابم، پوشکتو عوض میکنه خوابت میکنه و خیلی کمک حالمه حالا دیگه به شیر دادن عادت کردم و توام شیر خوردنو یاد گرفتی دو شب پیش که میشد شب شیشه ی تو بند نافت افتاد خیلی خوشحال شدیم اون شب مامان بزرگات حمومت کردن و داشتن پوشکتو عوض میکردن فردا یا پسفردا میخواییم برگردیم خونمون تا امروز خونه ی پدربزرگت بودیم همه عاشقتن پسرم، به زندگیمون رنگ تازه ایی بخشیدی، تو نفس منو بابایی شدی...

اینم عکس زمان تولدت وقتی بدنیا اومدی وزنت 2830 گرم بودی:



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد