زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

4 ماه و 5 روز

سلام قشنگ من الان که دارم این پستو میذارم تو بغلم نشستی و داری تلویزیون نگاه میکنی الهی قربون اون چشمای خشگلت بشم نفس مامان

خیلی دیگه تغییر کردی مامانم روز به روز داری رنگ عوض میکنی و بزرگ میشی ای کاش میشد همه ی این لحظات قشنگو ثبت کرد که خودتم ببینی چقد نازو کوچولو بودی فک کنم دیگه داری دندون در میاری خیلی آب از دهنت میاد اینقد بزرگ شدی که تا منو بابات یه چیزی میخوریم توام میخوای بخوری الان یه صدای گربه ایی از خودت در آوردی تو دیگه بلد شدی جیغ بزنی تو دیگه کاملا منو باباتو میشناسی این عیدم اومدو رفت ولی خیلی زود گذشت همه ی خانوادم پیشم بودن توام باهاشون خو گرفته بودی با مامانم با خالت و داییات و آقاجونت عزیییییزم خیلی دوست دارم 

واکسن 4 ماهگیت خیلی اذیت شدی ولی مامان جونت کنارم بود دفعه ی دیگه میام عکساتو میذارم الان بابات اومد برم ناهارشو بدم