زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

هفته ی 37

سلام پسر کوچولوی مامان، خوبی گل من؟ امیدوارم تو این لحظه که این متنو میخونی حسابی شاد و سرحال باشی، امروز سه شنبه است و منو تو از جمعه 2 آبان با بابایی خدافظی کردیم و موندیم خونه ی بابابزرگیت، یعنی بابای من تا اینکه ایشالا تو به سلامتی به دنیا بیایی، پنجشنبه اول آبان رفتیم دکتر حالت خوب بود فقط دکتر گفت آب دورت داره کم میشه:-(  که خیلی نگران شدم، ولی تا هفته دیگه که قراره برم پیشش اینقد آب میخورم که حسابی پر آب باشه پسرم، چشمت روز بد نبینه پسرم جمعه  در اثر زیاد گوشت خوردن مامانی حالش بد شد معده ام داشت میترکید ولی چون بابایی دور بود ازمون چیزی نگفتم بهش تا اینکه شمبه مامان بزرگیت دو ساعت آخر از مدرسه اومد و منو برد دکتر و دکتر قرص و شربت معده بهم داد تو این دو روز نمیتونستم لب به غذا بزنم، راستی پسری مامان بزرگی واسه هدیه به دنیا اومدنت تخت و کمد واست گرفته و بابابزرگی ام یه اسپلیت واسمون خریده آخه خونمون بزرگه یه اسپلیت دیگه لازم داشتیم مامان بابای خودمو میگما، بابا بزرگت شغل مهمی داره نظامیه و مامان بزرگتم معلمه، اون یکی مامان بزرگتم معلم بوده که بازنشسته شده و اون بابابزرگتم هم معلم بوده هم رییس آموزش پرورش شهرمون که اونم بازنشست شده حالا وقتی خودت بزرگ شدی کاملا میفهمی، خوب دیگه مامانی من برم داییتو از خواب بیدار کنم براش خوب نیست اینقد میخوابه، دایی کوچیکت مدرسه اس تیزهوشانه خیلی دوس دارم به دایی کوچیکت بری ایشالا که مث داییت میشی یه پسر گل، فدای تو بشم مواظب خودتو خوبیات باش همیشه خوب باش، فعلا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد