زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

زندگی نو

ماجراهای بدنیا اومدن پسرم

آغاز ماه هشت(هفته ی 31)

سلام پسر گلی مامان امروز شنبه 22 شهریور 1393 و ما وارد هشتمین ماه زندگیت شدیم، دیگه داریم به پایان نزدیک میشیم گل پسرم، تقریبا دو ماه دیگه تو بغل منو بابایی هستی ایشالا..

یکشنبه هفته گذشته رفتم دکتر حال پسری خوب بود فقط دکتر دعوام کرد که دیر رفتم پیشش دفه ی قبلی که رفتم نبود واسه همین دیگه فک کرد دیر به دیر میرم (الان که دارم  این پستو مینویسم با پاهای کوچولوت داری لگد میزنی اینا قشنگترین لگداییه که خوردم مامانی خودم) خلاصه واسم آزمایشهای 7 ماهگی رو نوشت منم صبح دوشنبه همراه بابایی جون که مرخصی گرفته بود رفتیم آزمایشگاه که گفت آزمایش طی دو روز انجام میشه ولی من ازش خواستم طی یک روز انجامش بدن اونا هم قبول کردن ولی یکیشون میگفت اگه قندت بالا باشه و بخوای گلوکز بخوری میری تو کما من خیلی ترسیدم ولی چاره ای نداشتم چون فرداش نمیتونستم انجام بدم آزمایشو همین که گلوکزو خوردم یه احساس وحشتناکی کردم تو بدنم یه لحظه با خودم گفتم الان میرم تو کما و تورو نمیبینم به بابات نگفتم رفتم پیش مسئول آزمایشگاه و اون دلداریم داد تا خوب شدم، پسر گلی روزارو میشمرم تا به تو برسم بی صبرانه منتظرتم، هنوز جواب آزمایشمو نگرفتم ولی زنگ زدم گفت قندم نرماله خوشبختانه، ایشالا هفته دیگه که میرم دکتر جوابو میگیرم میبرم نشونش میدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد